|
شام دو نفره
علي قانع
به محض ورود، بخار مطبوع ماكاروني را كه توي راهرو و هال پيچيده حس مي كنم و در جا گرسنهام ميشود. از همان اوايل ازدواج اين سوال برايم بيجواب مانده كه مهارت در آشپزي مينا مديون چه كسي ميتواند باشد و اين را مطمئنم كه اثر تعاليم مادرش نيست. كيف دستي ام را پرت ميكنم گوشه اتاق و روي كاناپه دراز مي كشم. ــ كسي خونه نيست…؟! نگاهي به اطراف مياندازم، بر خلاف هميشه سر و صداي بچهها نميآيد. همه چيز مرتب و منظم است و خود اين مساله سوال برانگيز ميشود. نوعي نظم غيرمنطقي، يادم ميآيد امروز سر كلاس با بچهها هم راجع به همين موضوع كاركرده بوديم. نظم معقول و غيرمعقول، به هم ريختگي آگاهانه و… . • مثل همين الان كه خانه آرام است، يا اينكه يك گلدان شيشهاي با چند شاخه رز صورتي به ميز مجاور مبلها اضافه شده است، سيگارم را آتش ميزنم و منتظر ميمانم كه اين حركت آخري نتيجه بدهد. تيرم به هدف اصابت ميكند و بلافاصله مينا از توي اتاق خواب ظاهر ميشود. ــ سلام … اومدي … خسته نباشي … لطفا سيگار تو خاموش كن … چون اعتراضش همراه با لبخند بود من هم لبخند ميزنم، اما حتي در اين شرايط هم نميتوانم از سيگاري كه تازه روشن كردهام صرف نظر كنم و همانطور خنده به لب ميگويم. ــ شما هم خسته نباشيد … از بچهها خبري نيست …؟! چند لحظه بعد روبرويم ايستاده، پيراهن گيپوردوزي شدهي قرمزش را پوشيده، همان كه زياد مايل نيستم توي ميهمانيهاي فاميلي تنش باشد. گلسر مراسم عقدمان را به موهايش زده است. نيمچه تاجي با شكوفههاي گلبهي رنگ، آرايش ظاهريش هم به همان روزها مي خورد، با رسيدن عطر كريستيانانديور به مشامم گرسنگي تماما از ياد ميرود و ناخوداگاه ذهنم به جاهاي ديگري پر ميكشد. دلبري ميكند و كنارم مينشيند، دستهايش را پشت سرش پنهان كرده است. نزديكتر ميشود و اين بار با لحن نرمتري ميگويد: مگه نگفتم سيگارتونو خاموش كنيد آقا … دود سيگار را براي اينكه اذيتش نكند به طرف گلدان كنار دستم بيرون ميدهم و سوال ميكنم. ــ راستي نگفتي بچهها كجا هستند … ــ خانه مادربزرگشان، عصري بابا اومد و بردشون… ــ با نوعي حالت طنازي كه بيشتر مخصوص دختربچههاست دستهاش را جلو ميآورد و يك بستهي كادويي پيچي شده را روي ميز ميگذارد. سوال نميكنم چيست و يا به چه مناسبتي است، تا روز ابد هم خاطره فراموش كردن سالگرد ازدواجمان و ماجراهايش را كه دوسال قبل اتفاق افتاد توي ذهنم باقي خواهد ماند. چند لحظه بدون هيچ حركتي فقط نگاهش ميكنم، نميدانم چرا يك دفعه ميلم ميكشد كمي سر به سرش بگذارم، حالش را بگيرم و در انتظار عكسالعملام بماند، شايد حداقل قدري هم كه شده تلافي بدخلقيهاي دوسال پيش بشود، اما خيلي زود پشيمان ميشوم و در حالي كه زيب كيف دستيام را باز ميكنم مي گويم: ها … نكنه فكر كردي بازم يادم رفته … نه … ؟! كادويي را تعارفش ميكنم، يكي دو هفتهاي ميشود كه گرفتهام در طول چند ماه گذشته دائم نگران فراموش كردن تاريخ امروز بودم، لبههاي كاغذ كادويي از چند جا تا خورده و زدهدار شده است. مي گويم: قابل شما رو نداره، ولي كاش بچهها رو نميفرستادي، روزها كه نمي تونم خانه باشم دوست دارم حداقل شام رو با بچههام بخورم، اونم يه همچين شبي … با دلخوري جواب مي دهد: فقط با بچههات ديگه … ــ چه فرقي ميكنه، باز از اون حرفها زديها …! خيلي خوب با تو و بچههام… ــ هديهي خودم را باز مي كنم. «كراوات ابريشمي زرشكي رنگ با رگههاي سياه»، هيچوقت از كراوات زدن خوشم نيامده. حس ميكنم شبيه پدر و برادرش ميشوم، اما هر طور هست لبخند ميزنم و تشكر ميكنم. ــ با اون كت و شلوار مشكيات قشنگ ميشه، حتما بهت ميآد. .. نوبت به او ميرسد. كاغذ كادويي را پس ميزند و جعبه را بيرون ميآورد. ظاهرا نمي تواند مثل من تظاهر كند از هديهاي كه گرفته راضي است. هميشه اينطور بوده، چهره اش خيلي سريع همه چيز را ميگويد. ــ چيه … ؟ خوشت نيومد مگه … با فروشندهاش طي كردم، اگه راضي نيستي عوضش ميكنم … ــ نه … خوبه … دستت درد نكنه … شيشهي ادكلن را توي دستش بالا و پائين ميكنه و چند دقيقه بدون اينكه حرفي بزند همانجا مي نشيند . پنجرهي اتاق خواب باز است و باد ملايمي پردهها را بازي ميدهد. گاهي هم نسيم شامگاهي از لاي شبكههاي پنجره و پردهها ميگذرد و به صورتم ميخورد و خنكم مي كند و هر بار از آنجايي كه مينا نشسته عطر ياس كريستيان انديور را هم با خود ميآورد. سيگار دوم را كه روشن مي كنم بلند ميشود، به طرف آشپزخانه ميرود و ميز شام را ميچيند، سالاد كاهو با گوجههاي برش خورده، نان سفيد توي سبد كوچك حصيري كه با روبان رنگي تزئين شده، و بشقاب و قاشق و چنگال و باقي مخلفات و دو شمع بلند مجلسي كه معمولا در شبهاي خاصي روي ميز مينشيند و از همه تحريكآميزتر، تنگ شيشهاي پر از نوشابه و يخ با ديوارهاي عرق كرده. يك نگاه و يك لبخند ديگر و دعوت به شام. ــ دوباره به ياد ماكاروني مي افتم و اينگه چقدر گرسنه هستم. سرك ميكشم طرف اوپن و ميگويم: جاي بچهها خاليه، چنين موقعيتي دور هم بوديم بهتر بود … اصلا ولش كن … ـ خودت كه بهتر ميدوني چقدر به اونها وابستهاند، خونه مادربزرگشون از همه جا راحتترند، مريم با خالهاش خيلي جوره، مهردادم با داييمسعودش، سرشون گرم ميشه… زير لب ميگويم: منم از همين بابت نگرانم … نميشنود و ادامه مي دهد-- ميخواي برو دنبالشون، غذا زياده، مادر و بقيه رو هم ميگيم بيان … خوبه. ــ نه نه نه … خيلي ممنون، ظاهرا دو نفري شام بخوريم بيشتر خوش ميگذره … ــ منظورت چيه …؟ ــ هيچي، مي خوام حداقل شب سالگرد ازدواجمون رو با اعصاب راحت بگذرونم، البته اگه بشه . ابروهاش گره ميخورد، لحنش عوض مي شود، دستمال سفره را روي ميز پرت ميكند و به طرفم ميآيد. ــ باز شروع كردي به متلك گفتن و توهين كردن … ــاز توي كيف اوراق امتحاني بچهها را بيرون ميكشم، حداكثر تا دو روز ديگر ميبايست همه صحيح شوند و نمرهها رد شده باشند. تلويزيون را خاموش ميكنم. زيرچشمي مينا را نگاه ميكنم كه بيقرار است و دنبال جملههاي تازهتري ميگردد. ــ «مثل هميشه، هر وقت كم ميياري خودت رو لاي كاغذ و كتاب هايت قايم ميكني… » ميگويم « ببين، من اصلا قصد توهين به كسي رو ندارم، فقط دلم نميخواد بچههام دچار توهم و وسواس بشن، چه مي دونم مثلا دختر 6 سالهام از الان لب به شيريني و شكلات نزنه كه نكنه وقت پيريش مرض قند بگيره، يا پسرم بزرگتر كه شد خودش رو با آلندلون مقايسه كنه و پشت سر هم براي خودش نامه بفرسته، … ــ اجازه نميدم راجع به خانوادهام اينطور صحبت كني، يعني تو واقعا فكر ميكني خواهرم وسواس داره…؟ ــ «وحشتناك …، متوجه نيستي هر وقت اينجان چه بلايي سر صابون دستشويي ميياد، يا اين كه هميشه به اندازه يه تايم كامل بازي فوتبال مسواك ميزنه، اين قدر كه از گوشه لثههاش خونابه راه ميفته،» جمله آخري را طوري ميگويم كه خودم هم به زور ميشنوم. «دختر كوچولوي پنجاه ساله». با لحني تمسخرآميز جواب ميدهد، «لطفا خساست خودت رو به اين موضوع ربط نده، خوبه اين وسايل رو هميشه از حقوق ماهيانه خودم تهيه ميكنم». ــ دوباره اين سر درد لعنتي به سراغم ميآيد. تصميم ميگيرم بيشتر ادامه ندهم. اما نه، فقط يك جمله ديگر …، «خواهش ميكنم مسائل رو با هم قاطي نكن، واقعا متاسفم كه هيچوقت نتونستي حرفها و درد دلهام رو بفهمي …، ولي اين رو بدون طبق قراري كه با خودم گذاشتم تا به امروز هر جوري كه هست تحمل كردم و حرفي نزدم و از اين به بعد هم همينطوره …» «منم تحمل كردم، كارهاتو، نيش و كنايهها تو، همين كه هميشه عمدا خودت رو دير به مهمونيهاي خونه پدرم ميرسوني، همين كه بهانه ميآري كه رژيم داري و غذا نميخوري و خيلي چيزهاي ديگه، حالا هم نگران من و بچهها نيستي، يعني به جز خودت و كارت و كتابهات چيز ديگهاي برات مهم نيست، از اول همه چيز برات قراردادي بوده، ازدواج و زناشويي، روابطات با من و فاميلم، پدر بودنت، حتي هديه دادنت، اين قدر يادت نبود كه حداقل عينا همون ادكلن سال قبل رونگيري … جواب نميدهم. سردرد و بيشتر از آن گرسنگي اذيتم ميكند. با خود فكر ميكنم اگر اين حرفها پيش نميآمد چه شب باشكوهي ميتوانست باشد. حتما دور هم شام خوبي ميخورديم، بعد از غذا بچهها قدري بازي ميكردند و سربهسر هم ميگذاشتند، بعد شببخير ميگفتند و ميخوابيدند و تازه شب سالگرد ازدواج از سرگرفته ميشد و مطمئنا توي تقويم روز بعدش قرمز رنگ بود. باد پرده را پس ميزنه و كاغذهايم را به هم ميريزد، تا جايي كه خاطرم هست هرگز عادت به اين نوع رفتارها نداشتهام، اما نميدانم چطور ميشود كه يك دفعه به اتاق خواب هجوم ميبرم و پنجره را به هم ميكوبم. مينا روي تخت نشسته و به ناخنهاش سوهان ميكشد، پيراهن ميهماني امشب روي صندلي ميز آرايش افتاده و دوباره همان لباس راحتي منزل را به تن دارد. تاج شكوفهدار مجلس عقد هم جايش را به گيره سياه معمولي داده است، وقتي از اتاق بيرون ميآيم پشت سرم همان كاري را ميكند كه من با پنجره كردم. دوباره روي كاناپه ولو ميشوم و اوراق امتحاني را به دست ميگيرم، بيفايده است، ديگر امكان ندارد فكرم روي برگهها متمركز شود. سيگار بعدي حالم را به هم ميزند، دلم ميخواهد حالا كه كار به اينجا رسيده، هر طور شده حرفهايم را تا آخر به او زده باشم، فقط براي يك بار تمام ناگفتههاي دفن شده را از فايلهاي پنهان ذهنم بيرون بريزم و خلاص شوم، يك تكه كاغذ يادداشت برميدارم و با شتاب چند جمله مينويسم. «دوست ندارم با كت و شلوار مشكيام كراوات زرشكي رنگ بزنم، اصلا كراوات زدن را هم دوست ندارم، برادرت با حرفها و كارهايش عصبيام ميكند، وقتي ميبينم خواهرت بلافاصله بعد از غذا مسواك دستش ميگيرد عصبي ميشوم، از اين كه خيال ميكند همه چيزهاي اطرافش كثيف و بدبو هستند برايم چندشآور است، شنيدن خاطرات قرون وسطي پدرت حوصلهام را سر ميبرد، حتي از تصور چشيدن غذاهاي دست پخت مادرت مغزم سوت ميكشد و عقم ميگيرد. يك مورد ديگر، فكر اين كه تمام روزهاي سال به خودم فشار بياورم كه شب سالگرد ازدواجمان و يا روز تولدت را فراموش نكنم مدام آزارم ميدهد …» ــ نفس عميقي ميكشم و يادداشت را روي ميز تلفن ميگذارم، طوري كه با اولين نگاه ديده شود. چند دقيقه بيشتر طول نميكشد تا به اعصابم مسلط شوم. همه چيز چقدر مضحك و مسخره پيش آمد. رو به اتاق خواب دو سه بار مينا را صدا ميزنم اما هيچ جوابي نميشنوم. كاغذ يادداشت را برميدارم و همراه اوراق امتحاني لابهلاي پوشهها جاسازي ميكنم. بعد از يكي دو ساعت كه به خانه رسيدهام هنوز احساس خستگي دارم. بلند ميشوم و به آشپزخانه ميروم و از روي ميز قدري سالاد توي بشقاب ميريزم، بعد در قابلمه ماكاروني را برميدارم و بشقابم را تا لبه پر ميكنم. عطر دلچسب فلفل دلمهاي و پياز سرخ كرده و گوشت و رب و گوجهفرنگي بينيام را غلغلك ميدهد و اشتهايم چند برابر ميشود، واقعا كمتر كسي را ديدهام مثل مينا اينطور خوراك ماكاراني تمام عيار و مايهداري عمل بياورد …
تابستان 81
|
|